پابوس عشق

ساخت وبلاگ
چو عشق سلسله خویش را بجنباند جنون عقل فلاطون و بوالحسن باشد به جان عشق که جانی ز عشق جان نبرد وگر درونه صد برج و صد بدن باشد اگر چو شیر شوی عشق شیرگیر قویست وگر چه پیل شوی عشق کرکدن باشد وگر به قعر چهی درروی برای گریز چو دلو گردن از او بسته رسن باشد وگر چو موی شوی موی می شکافد عشق وگر کباب شوی عشق باب زن باشد امان عالم عشقست و معدلت هم از اوست وگر چه راه زن عقل مرد و زن باشد خموش کن که سخن را وطن دمشق دلست مگو غریب ورا کش چنین وطن باشد 921 سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند بیان حکمت اگر چه شگرف مشعله ایست ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند جهان کفست و صفات خداست چون دریا ز صاف بحر کف این جهان حجاب کند همی شکاف تو کف را که تا به آب رسی به کف بحر بمنگر که آن حجاب کند ز نقش های زمین و ز آسمان مندیش که نقش های زمین و زمان حجاب کند برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف که زلف ها ز جمال بتان حجاب کند تو هر خیال که کشف حجاب پنداری بیفکنش که تو را خود همان حجاب کند نشان آیت حقست این جهان فنا ولی ز خوبی حق این نشان حجاب کند ز شمس تبریز ار چه قرضه ایست وجود قراضه ایست که جان را ز کان حجاب کند 922 چو عشق را هوس بوسه و کنار بود که را قرار بود جان که را قرار بود شکارگاه بخندد چو شه شکار رود ولی چه گویی آن دم که شه شکار بود هزار ساغر می نشکند خمار مرا دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود گهی که خاک شوم خاک ذره ذره شود نه ذره ذره من عاشق نگار بود ز هر غبار که آوازهای و هو شنوی بدانک ذره من اندر آن غبار بود دلم ز آه شود ساکن و ازو خجلم اگر چه آه ز ماه تو شرمسار بود به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست ولی نه از تو که صبر از تو سخت عار بود ایا به خویش فرورفته در غم کاری تو تا برون نروی از میان چه کار بود چو عنکبوت زدود لعاب اندیشه دگر مباف که پوسیده پود و تار بود برو تو بازده اندیشه را بدو که بداد به شه نگر نه به اندیشه کان نثار بود چو تو نگویی گفت تو گفت او باشد چو تو نبافی بافنده کردگار بود 923 رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود صلای باده جان و صلای رطل گران که می دهد به خماران به گاه زودازود زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و سجود شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود هر آنک می نخورد بر سرش فروریزد بگویدش که برو در جهان کور و کبود در این جهان که در او مرده می خورد مرده نخورد عاقل و ناسود و یک دمی نغنود چو پاک داشت شکم را رسید باده پاک زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود
پابوس عشق...
ما را در سایت پابوس عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sodabeh footbaal10432 بازدید : 384 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 14:41